یادم هست مادر بغلم کرد و گفت: زینب‌جان می‌دانی برای بابا چه اتفاقی افتاده؟ گفتم بله. سر بابا روی پای حضرت فاطمه‌الزهرا(س) است و دارند از دست حضرت آب می‌نوشند.

به گزارش مشرق، آبادان در واپسین روزهای سال1341 با آفتاب گرم خود میلاد کودکی را جشن گرفت که فرزند شور و حماسه بود. نامش را مهرداد نهادند اما به امید بندگی خداوند همواره او را عبدالله می‌خواندند. روح آرام و ملکوتی او از کودکی در زلال اذان و نماز تطهیر یافت و با شور و حالی کودکانه پا به حیطه علم و فضل و دانش گذاشت و پس از گذراندن دوران مختلف تحصیل و اخذ مدرک دیپلم از دبیرستان رازی آبادان، رشته مهندسی برق را برای ادامه تحصیل در مقطع عالی برگزید و خود را به همجواری امام‌رضا(ع) رساند.

وی در دوران پرشکوه انقلاب از هیچ کوششی در جهت اهداف متعالی بنیان‌گذار جمهوری اسلامی دریغ نداشت و بعد از پیروزی انقلاب نیز در جوار تحصیل، کمیته انقلاب اسلامی را برای انجام فعالیت‌های سیاسی و فرهنگی خود برگزید. مدتی بعد رسماً به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و لباس سبز سپاه را که از دست سبزپوشان مکتب ولایت به ارث برده بود بر تن پوشید تا در جبهه‌ای دیگر به دفاع از ارزش‌های اسلامی و ملی خود بپردازد. مهرداد عابدین‌زاده در مدت طولانی حضور در جبهه مسئولیت‌های مهمی را عهده‌دار گردید. او مدتی در سپاه آبادان مسئولیت واحد اطلاعات و عملیات را به عهده داشت و مدتی نیز باعنوان فرمانده گردان به انجام وظیفه پرداخت.

هفتم بهمن ماه 1365 یادمان پرواز اوست و شلمچه وعده‌گاه دیدار او با دوست. آری سردار شهید مهرداد عابدین‌زاده پس از عمری تلاش و مبارزه سرانجام در عملیات کربلای پنج درحالی که مسئولیت محور عملیات لشکر 33 المهدی را به عهده داشت، پس از سردارانی همچون شهید جاویدنیا و شهید چگینی، خاک شلمچه را از خون خود رنگین کرد. او دو فرزند و همسرش را به خدا سپرد و عاشقانه در ملکوت اشک و آتش به پرواز درآمد.

پیکر مطهر مهرداد تا سال‌ها مفقود بود و سرانجام در تابستان سال1376 پیکر وی به دست آمد و به همراه تنی چند از همرزمانش، در گلزار شهدای شیراز به خاک سپرده شد.

ما با همسر و فرزند شهید گفت‌وگو کردیم.

خانم فریده بدری همسر شهید مهرداد عابدین‌زاده، خود امدادگر بیمارستان شهیدبهشتی بودند. خانم بدری از خانواده‌ای مذهبی و متدین است و برادرانش از رزمندگان جبهه حق علیه باطل به شمار می‌آمدند.

خانم بدری از زمان آشنایی و ازدواج‌شان با شهید می‌گویند:

* شهریور سال60، زمانی که مسئله حصر آبادان، فکر رزمندگان را به خود مشغول کرده بود من امدادگر بیمارستان شهیدبهشتی بودم و شهید در موقعیت اروندکنار مشغول فعالیت بودند. ایشان از طریق آقای «اسماعیلی» همسر خواهرم معرفی شدند. آن زمان هر دو 18سال سن داشتیم.
طی صحبت کوتاه که خالی از توقعات مادی بود، ملاک هر دو ساده‌زیستی و بر مبنای معنویت و توکل به خدا بود و به نتیجه مثبت رسیدیم. هیچ‌گونه مراسمی نداشتیم. خطبه عقد توسط روحانی آقای خادم و با شهادت آقای تبرزنی و اسماعیلی خوانده شد و ثبت آن در بوشهر صورت گرفت. به همین سادگی و با توکل بر خدا و ائمه زندگی‌مان را آغاز کردیم.

* چند فرزند دارید؟ در زمان شهادت پدرشان چند ساله بودند؟


- دو فرزند. زینب خانم فرزند اول‌اند که در زمان شهادت پدر سه ساله و آقا محمدامین فرزند دوم و در آن شرایط 18 ماهه بودند.

* اخلاق شهید در خانه و با فرزندان چگونه بود؟


- در ارتباط با همسر بسیار عالی بودند. بسیار صبور. یکبار به خاطر ندارم صدای ایشان بلند شود. بی‌منطقی در ایشان جای نداشت. صله‌رحم را همیشه برپا داشتند. روی خمس تأکید زیادی می‌کردند. درباره مسائل اعتقادی بسیار قاطع بودند. تأکید فراوان درباره نان حلال داشتند. پدری مهربان و دلسوز برای بچه‌ها بودند. با آرامش و احترام حتی با بچه‌ها برخورد می‌کردند. ادب و تربیت را درباره بچه‌ها خیلی مهم می‌دانستند. به‌طور مثال درباره حجاب زینب معتقد بودند از همین سن آموزش داده شود. اما نه به‌طور سفت و سخت.

* آیا شهید قبل از شهادت طی عملیات‌های مختلفی که داشتند دچار مجروحیت شدند؟


- بله، قبل از شهادت دچار مجروحیت از ناحیه کلیه، پا، کمر به دلیل اصابت ترکش و همچنین رد شدن ترکش از کف دست شدند.

* از زمان شهادت ایشان تعریف کنید. وقتی خبر شهادت را شنیدید چه برخوردی داشتید؟

- قابل توصیف نیست. فقط می‌توانم بگویم دنیا روی سرم خراب شد. به خاطر اینکه تنها همسر از دست ندادم. من دوست... و پناه فکری، رفتاری، الگوی زندگی از دست دادم. فقط فقط سکوت کردم نه گریه، نه زاری، نه خودزنی!

* واکنش فرزندان با شنیدن خبر شهادت پدرشان چه بود؟

- بچه‌ها با وجود سن کم که داشتن ولی فضای پیش آمده را درک کردند بخصوص دخترم زینب بیشتر فقدان پدر را حس کرد. جای دارد خاطره‌ای را تعریف کنم. زینب شبی که خبر شهادت پدرش را آوردند تا صبح گریه می‌کرد. ولی هیچ به زبان نیاورد که بخاطر پدر است حتی با آن سن کم به من آرامش می‌داد. یادم هست برای دلداری من آمد و گفت: مادر غصه نخور آرام باش. من می‌دونم سر پدر الان روی پای حضرت فاطمه‌الزهرا(س) است. پرسیدم خواب دیدی دخترم؟ می‌گفت نه مطمئنم و می‌دانم!

* از زندگی بعد از شهادت همسرتان بگویید.

- بهتر است پاسخ‌تان را با تعریف این اتفاق بدهم. در جریان ساختن منزل، در وسط کار، تمام پس‌انداز و مبلغی ناچیز که به عنوان وام از بنیاد شهید گرفتم، به اتمام رسید و کار نصفه باقی ماند. شب با ناراحتی به خواب رفتم. شهید به خواب دیدم. یک کامیون مصالح دم خانه پارک شد و خیلی زیاد مصالح آورده بود. شهید همراه کارگران بود و مصالح را خالی می‌کردند. صبح بیدار شدم مبلغی پول به دستم رسید و توانستم ساخت خانه را به اتمام برسانم. جالبی موضوع اینجاست که بعدها هر مستأجری در این خانه زندگی می‌کرد خانه‌دار می‌شد.

* برای ما جوانان نسل سومی که در جریان جنگ نبودیم چه توصیه و پیشنهادی دارید؟

- سطح توقع را پایین بیاورند. نمی‌گویم مثل زمان ما چون شرایط ما و این دوره خیلی متفاوت است. ولی همیشه قناعت بورزید. در هر کاری اول یاد و توکل و رضای خدا و بعد صبر پیشه کنند. مطمئن باشید کاری که در جهت کسب رضای خدا انجام می‌دهید رزق و روزی‌تان را هم از خدا خواهید گرفت.

فرزند اول شهید زینب عابدین‌زاده


زینب عابدین‌‌زاده در زمان شهادت پدر دختر بچه‌ای سه ساله بود. خاطرات و تصاویر کم و بیش تاریک و روشن در ذهن دارد.

* عکس‌العمل‌تان در مورد خبر شهادت پدر چگونه بود؟

- یادم هست مادر بغلم کرد و گفت: زینب‌جان می‌دانی برای بابا چه اتفاقی افتاده؟ گفتم بله. سر بابا روی پای حضرت فاطمه‌الزهرا(س) است و دارند از دست حضرت آب می‌نوشند.
این حالت به نوعی به دلم الهام شده بود نه اینکه در خواب دیده باشم. اما همان‌طور که می‌دانید پیکر پدر مفقو‌د‌الاثر بود و چند سال بعد پیکرشان به دستمان رسید. چند روز قبل از آمدن پیکر پدر در خواب همین جریان دوباره برایم تکرار شد.

* زندگی امروزه بدون داشتن پدر چگونه است؟

- اوایل مادر می‌پرسید: دوست داشتی بابا پیشت برمی‌گشت؟ می‌گفتم نه، بابا جاش خوب‌است و خیلی افتخار می‌کنم به مقام شهادت رسید. چون لایق این مقام هم بود. می‌دانید رابطه پدر و دختر همیشه رابطه دوستانه بوده و هست. خیلی احساس دلتنگی دارم. گاهی اوقات از فشار بی‌تابی‌ها و گریه‌های شبانه اوضاع روحی‌ام به هم می‌ریزد. یکبار پدر به خوابم آمد و گفت: زینب‌جان بی‌تابی‌های شبانه‌ات مانند تیری است که به قلبم زده می‌شود. آرام باش و بگذار من هم اینجا احساس آرامش داشته باشم. نترس همیشه پیشت هستم.

شاهرخ خواجه
منبع: کیهان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس